خلاصه ی از داستان رمان: در داخل اشپزخانه منزل اقای امینی، فرناز نامزد سلمان روی صندلی پشت میز غذاخوری نشسته و مجله ای را ورق می زند. مادرش پشت به او و رو به کابینت ایستاده و با دستمالی قفسه ها را تمیز می کند. در همین هنگام صدای زنگ در شنیده می شود. فرناز سرش ا بلند کرده و با شادمانی از روی صندلی بلند می شود و خطاب به مادر می گوید: – خودشه، می رم در رو باز کنم…